خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

دخترک تنها - عشق .باران .زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق .باران .زندگی


در کوچه های خیس و سیاه شب آرام پرسه میزد چشمانش خیره به انتهای جاده و مردمانی که از پنجره های بی روح شهر به او مینگریستند نگاهی بی رحم به جسمی خسته و او در اوج ویرانی های آن کوچه ی بی نور و روشنی قدم های بی رمق خود را بر میداشت و نگاه هایشان پاهای او را بی حس میکرد سرمای کوچه ی بیرحم دستانش را میلرزاند اشک در چشمانش حلقه زده بود دیگر نمیتوانست پیش برود تنش غرق در غربت بود تنی که فقط در آغوش او آرام میگرفت ....نگاه های مردم آزارش میدادند و تنها چشمان او بود که آرام ش میکرد آرام گوشه ای نشست و در سرمای تنهایی خویش چشمانش را بست و زانو هایش را به آغوش کشید آتش درونش  را میسوزاند اما از سرمای زمستان دست هایش میلرزید ترسی در دل داشت ترسش از آتش نبود از نرسیدن به انتهای جاده بود جاده ای که سرد و بی رحم بود کیف کوچک دستی اش را باز کرد عکس کهنه ای را از آن بیرون آورد عکسی قدیمی  از یادگار سالهای گذشته ....آرام او را با لبهای خشکش بوسید و بر روی قلبش گذاشت ...یاد ایام گذشته روزگارانی را   مرور کرد که هر بار که صدایش را میشنید تک تک ذرات وجودش به آرامش میرسید دستانش را دراز میکرد تا دستان او را بگیرد اما دریغ که هزاران دست همدیگر را گرفته سدی ساخته بودند تا دستانش به دستان او نرسد   آری او رفت ولی عشقش هنوز لرزه به اندام عاشق می افکند و آن دخترک شکسته دل ....در کوچه های بی احساس با خود گفتبرو من تو را به آزادی و عشق آینده ات بخشیدم ولی به پاس حسرت ابدی ام خاطراتم را بر لب پنجره ی غربت نگذار آخر میترسم وزش باد های خزان خاطراتمان را به فراموشی ابدی بسپارد

آری این دخترک تنها در کوچه های پر ز تمنای عشق من هستم بغض عشق گلویم را میسوزاند از درون آتشم میزند  و من فقط مینگرم و قطره قطره آب شدن خود را در چشمان زیبای تو میبینم از من دیگر هیچ نمانده جز عشقی در دل و تمنایی از نگاه ....از تو غمگین نیستم از خود خشمگینم ....خانه ای برایم ساختی از جنس بلور ساکت و نارنجی خورشید خانه ای به بزرگی فاصله ی دستهایمان و به کوچکی فاصله ی قلبم از تو .....نمیگویم قلب هایمان چون میدانم تو دیگر مرا از یاد برده ای این چشم من است که هنوز بی تاب و بی قراره نگاه توست ..کاش میشد دوباره آن روز ها باز گردد ..شاید حالا حتی از من متنفر هم باشی در این بازی هم تو و هم من زندگی خود را باختیم اما میدانم تو توانستی باری دیگر آن را از نو بسازی اما خانه و زندگی من پس از آن ویرانی هنوز خرابه و بی روح است کاش میشد چشمها را بست و تقویم را گشود درست تاریخ روزی که تو را دیدم و باز تو را ببینم اما ...نمیخواهم بلاهای این بازی بر سر تو فرود آید نه نمیخواهم دوباره تنم زیر لگد های نگاه مردم له شود و این بار نمیخواهم باز هم بی خداحافظی تا ابد تنهایم بگذاری ....گرچه میدانم باز نخواهی گشت اما با اینکه سالهاست که بوی تو در شهر نمی پیچد اما من هنوز آشفته ی چشمان تو ام میدانم تو مرا به بیابان های خشک و بی آب فراموشی سپرده ای اما قلبم به من امید میدهد که شاید باز گردی .....فقط یک خواهش دارم بیا و به خاطر من که جواب هر هزار نامه ام را به خسته نشدن دستانت برای نوشتنشان بخشیدم خاطراتمان را به حافظه ی فراموشگر روزگار نسپار ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/17ساعت 7:36 عصر توسط فاطمه فرهادی نظرات ( ) | |

Design By : Pichak

< meta http-equiv="Content-Language" content="en-us">